سه شنبه 25 بهمن 1390
ن : monica

25/11/90===>نوشته شماره10

هوالفهیم..

امروز رفتم کلاس...اول کلاس دلارام ی دونه چادر اورد دم در گفت این مال توئه؟اما تا من بخوام جواب بدم انداخت تو دست منو رفت...من گرفتم به سعید گفتم بیا بگیر سرت کن ازت عکس بندازم!همه خندیدن..گفت اتفاقا من یه دوره ای چادر سرم میکردم!...من گفتم بچه بودی شبیه دخترا بودی؟...گفت نه..گفتم پس چه جوری چادر سر میکردی؟گفت من هیچ وقت تو زندگیم شبیه دخترا نبودم همیشه یه پسر تخس و پررو مغرور و از خود راضی بودم...من گفتم نه تو از خود راضی نیستی..گفت هستم...گفتم نیستی...از بچه ها پرسید بچه ها من مغرورم؟همه اسکلا با هم گفتن اره..بغیر از فاطی...من گفتم تو مغرور نیستی..فقط یه کم حسودی..گفت چه دلیلی داری که میگی من حسودم..گفتم نمیتونم بگم اما حسودی..گفت پس نیستم...د.باره پرسید بچه ها من حسودم یا مغرور به غیر از فاطی همه گفتم مغرور...منم گفتم انقدر خوب واسه همه فیلم بازی کردی که همه باورشون شده مغروری..یه لحظه هیچی نگفت بعد گفت اره منیکا با این یکی موافقم...من خیلی بازیگر خوبی هستم..یه ذره گذشت دوباره یکی از بچه ها بهش گفت تو مغروری و از خودراضی..من دوباره گفتم نه..سعید گفت من همیشه مجبورم که از خود راضی باشم!...بعد من گفتم دیدی من راست میگم...تو مجبوری که از خودراضی باشی...اما اصل وجودت مغرور نیست...دوباره یه لحظه ساکت شد بهد به فاطمه گفت فاطی این منیکا خیلی باهوشه ها!

صحبت غیبت و شایعه شد..گفت هرچی در مورد من شنیدین بگین..یه دختر اسکل برگشت گفت نصفه بچه های اینجا عاشق شما اند...همه شروع کردن که چه خری عاشق این میشه و از این حرفا...من هیچی نمیگفتم...گفت اره میدونم خیلی منو دوست دارن...اما این یه چیز خیلی طبیعیه...واقعا طبیعی...من به همه ی این احساسات احترام میزارم..بیشتریا فکر میکنن اگه بیان به من بگن من میزنم تو حالشون درحالی که اینجوری نیست من با این احساسات با احترام کامل برخورد میکنم.....

امروز من یه چیزایی دیدم و شنیدم که واقعا داغونم کرد یکی قضیه عطیه که چون یه سزگذشته من اینجا نمینویسم اما حتما یه پست اختصاصی بهش اختصاص میدم بعدا...و یکی اینکه امروز توی بازی انگشت یکی از بچه هامون اسیب شدید دید..از صبح تاحالا هیچ بیمارستانی قبولش نکرده و میگن باید احتمالا قطع بشه..خدا کنه خوب بشه..من خیلی ناراحتشم...راستی امیر واسه تولد دلی بهش کادو داد...کلی خرگیف شده بود..

راستی چند روز پیش مامان زنگ زد به اون خانمه که استخاره میکرد بهش گفت دوتا موضوع هست که میخوام درموردش استخاره کنم اما یکیش واجب تره ئر مورد اون یکی بعدا مزاحم میشم مورد مهمتر که ازدواج بابایی بود که هیچی اما مورد دوم رشته من بود..اما اون زنه فکر کرد باید واسه دوتاش استخاره کنه و در نهایت مسرت جفتش بسیار عالی اومد!ا

وای دستم درد گرفت..فعلا میرم بعدا میام دوباره مینویسم..

 

 



:: موضوعات مرتبط: my daily memory، ،
:: برچسب‌ها: دست نوشته, دست نوشته های من, روز دهم,


صفحه قبل 1 صفحه بعد


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان story of monica و آدرس monica.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.